لعنت به این سئو

فارغ از استیل و کلمات کلیدی

لعنت به این سئو

فارغ از استیل و کلمات کلیدی

لعنت به این سئو

خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم . از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
از پشت پنجره ی اتاق
از پشت پرده خاطرات غمزده
یاد تو
چه دلنشین و خنک
این جان خسته را نوازش می دهد
باد می آید و انگار تویی می گذری

پیام های کوتاه

فردا روز جهانی حافظه.احساساتم نسبت به حافظ رو در دو صد نامه محال است که تقریر کنم.بعضی روزا پرواز عشق استاد لطفی رو پلی میکنم و تو کوچه باغ های غزل های حافظ قدم می زنم،کوچه باغ هایی خلوت و ساکت با دیوارهای کاهگلی و کوتاه  که درختا و گل هاش سر از دیوار بلند کردند و بوشون کل کوچه رو پر کرده،کوچه های آسفالت نشده و خاکی ای که پر از صفا و صمیمیت و زیبائیه. سر راهم،دست میکشم روی دیوارهای باغ،چند شاخه از دفتر نسرین و گل رو بو میکنم،نسیم صبح سعادت میوزه،عمیق نفس میکشم  و وههههه،😍 خنک نسیم معنبر شمامه ای دلخواه.جوی آبی که در کنارم روانه و  منو با خودش تا پایین ده می بره.بلبلای مست صلای سرخوشی سر می دهند و همه چیز وفق مراد میچرخه.خبری از افزایش قیمت دلار و افزایش قیمت مایحتاج های روزمره اونجا نیست،خبری از حمله انتحاری تو قندهار یا پرواز موشک های سپاه جهت انتقام نیست.همه چیز خوب و خوش و خرمه.انگار باد با خودش طنین ی صدایی رو می آره که شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد،دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود...

ی صحنه ای گاه گداری تو ذهنم می آد.یکی از این شب های بسیااااار سرد پاییزی و زمستونی که میل به یخبندون میزد،ده دوازده سال پیش - شاید هم بیشتر - متوجه شدم که یک سگ ولگرد ته کوچه بن بست ما پناه آورده و خوابیده و از سرما داره می لرزه.با برادرم چند تیکه پارچه بود یا روزنامه - یادم نیست دقیقا - ورداشتیم بردیم و انداختیم روی اون زبون بسته.قیافه مظلومانه و  چشم های سراسر تشکرش رو یادم نمی ره هیچ وقت.چطور نگاه کرد و چطور خودشو زیر اون پتو جمع کرد تا از گرماش استفاده کنه.

میخوام بگم مطمئنم روز قیامت همون پتویی که رو اون سگ انداختم دستمو میگیره و منو از جهنم نجات میده.(به قول اون داش مشتی قدیمی،خدا سگی رو به سگی میبخشه).سگ های ولگرد،خیلی هم ولگرد نیستند!

بدبین نیستم به خدا،به خودم بدبینم.هر کدوم از کارهایی که به خیال خودم خوب بوده انجام دادم،ی ذره ناخالصی هم داشته باشه(که قطعا داشته) به خودم برمیگرده.ی شرک ریز اون ته اکثر کارهای خوب ما هست.مثلا نماز شب بخونم که چهره ام زیباتر شه،عبادت کنم که خدا رابطه ام رو با بقیه خوب کنه،دست فلانی رو بگیرم که خدا هم دست منو بگیره.به خیال خودمون ی عمر ثواب میکنیم،آخر اون دنیا می بینیم همه رو به خودمون برگردوندند و دستمون خالیه.اونجاست که ی نوری باید داشته باشی.ی کار 100 درصد خالصانه باید داشته باشی تا همون دستت رو بگیره.میخوام بگم رو کارهای خوبمون و رو عبادتامون هیچ وقت حساب نکنیم.خدا از جایی پاداش میده که فکرشم نمیکنی.از جایی از جهنم می آی بیرون که اصلا به ذهنتم نمی آد.حضرت علی فرمود این قلوب التی وهبت لله؟؟کجاست قلب هایی که برای خدا پیشکش شده؟؟

دو تا به خیال خودم خوبی میکنم، برای خودم سریع حریم امن قائل میشم و غرور ورم می داره، بدی میکنم، نا امید میشم از عالم و آدم. چی کار کنم؟؟

حافظ هم اسیر شده بودا .ی نماز شب درست حسابی نمی تونست بخونه.هر شب با ترس و لرز و صدای آهسته باید بلند میشد و نماز می خوند.

تو یکی از شبای طولانی زمستون که برای نماز شب از خواب بلند شده بود،حین مناجات هاش همسرش از صدای ناله ها و زمزمه های شبانه حافظ از خواب بلند میشه و میگه "محمد جان چیزی شده؟چرا داری گریه میکنی؟؟؟"

خواجه هم سری تکون میده و  میگه "من چه گویم که ترا نازکی طبع لطیف،تا به حدّیست،که آهسته دعا نتوان کرد...🤦‍♂️"

بعد که حافظ احساس میکنه همسرش از اینکه مصدع اوقاتش شده ناراحت شده،ی لبخند تحویلش میده و میگه "قربونت برم به جز ابروی تو محراب دل حافظ نیستا،طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد" و سجاده رو میبنده و میره پیش همسرش و جفتی به خواب فرو میرند.(احتمال هم میدم نماز صبح جفتشون هم قضا شده اون شب).

حافظ می دونست که رضایت همسر از نماز شبش هم مهم تره و واسه همین هم خواست ناراحتی رو از دلش در بیاره.بچه ها مثل حافظ باشین.خدمت به همسر کنین،هر چند بد اخلاقی کنه.

حال درونی و حال دلم خوبه در مجموع.خدا رو خیلی شکر میکنم.همه این ها از من آدم آروم تری ساخته.دیگه مثل قبل عصبانی نمیشم،کسی بهم می توپه،تیکه می ندازه،بدخلقی میکنه، کامل درکش میکنم، سعی میکنم خودمو بزارم جاش و از کوره در نمیرم.به جای "واکنش"،"پاسخ" میدم.از گذران زندگی لذت بیشتری می برم، از دیدن تکاپوی آدم ها تو مغازه ها،از فراغت داشتن،از تلاش کردن، از دیدن چیزهای خیلی ریز و ظاهرا روزمره و صحنه های عادی زندگی مثل سبزی پاک کردن،مثل تلویزیون دیدن، مثل خنکی هوا و... عمیقا لذت می برم.فکر میکنم اگه این سختی ها نبود، هیچ کدوم از این ها رو نداشتم و قشنگ له می شدم.

امروز یکی از همکارای قدیمیم وسایلش رو جمع کرد و رفت.تو بدرقه اش به این داشتم فکر می کردم که چند بار می تونستم از کوره در برم و جوابش رو بدم و نکردم و خیلییی چیزای دیگه مثبت و منفی که بابت منفی هاش خیلی ناراحتم،ولی بابت مثبت هاش خوشحال شدم که خدا بهم کمک کرد تا امروز موقع رفتنش سرافکنده و خجل پیش خودم نباشم.

هر چند هنوز خیلی جاهام نیاز به آب دیده شدن تو تنور مشکلات رو داره ک دراز است ره مقصد و من نوسفرم.

ب این فکر میکنمکه آدم ها تو برهه های مختلفی از زندگیت وارد سکانس بازیت میشن و باید جلوشون نقشتو انجام بدی.می بینی چقدر فرصت کمه؟؟تو فقط یک دقیقه، یک ساعت،یک ماه،یک سال،دو سال،سه سال،چهار سال،ده سال،بیست سال و یک چشم به هم زدن فرصت داری تا کارتو انجام بدی.اختیار با خودته.میخوای قهوه ای کنی حال طرفو،بسم الله.اختیارش با توعه.میخوای به روش بخندی،بازم بسم الله.میخوای جلوش منم منم کنی،یا میخوای جلوش تواضع کنی...بسم الله،خود دانی.فقط مواظب وقت کمت باش که چشم به هم زدنی طرف میره و دیگه نمی بینیش.مواظب باش این وقت کمت رو حروم کسی نکنی و با طناب کسی تو چاه نری.یکی رو مسخره کنی که اطرافیات بخندن مثلا.غیبت کنی که مجلس گرمی کرده باشی.ب یکی تیکه بندازی و تو خودش خوردش کنی که بقیه بهت بخندن.به نظرم کم حرف باشی بهتر از اینه که مفت حرف زن باشی.

طرف میگه با عقلت انتخاب کن، خوب آیا ممکنه عقل استدلال کنه باید بری دنبال اون که دل میگه؟ ؟یا چی؟؟

سه هیچ از اونی که دوستش داری جلوتره،توپ هم دست اونه تازه. ولی تکلیف کسی که هم تو دوستش داری، هم اون تورو دوست داره چیه؟؟ کی چند چنده؟ اونی  که تو دوستش داری، ممکنه تو رو دوست نداشته باشه و کسی هم که تو رو دوست داره، ممکنه تو دوستش نداشته باشی. ؟؟

وگرنه امکان نداشت داغش اینقدر تازه باشه ک انگار همین امروز ظهر بود.اینقدر گرم و داغ محاله مال 1400 سال پیش باشه.مگه میشه یکی 1400 سال پیش شهید بشه و این همه آدم هر ساله عزادار بشن و مثل داغ دیده ها گل بزنن به خودشون و گریه کنند،ضجه بزنند،روضه بخونند، ذکر مصیبت کنند، سینه زنی کنند،شمع روشن کنند.
نه نه،خیلی نزدیک و داغه، داغ حسین بن علی.امکان نداره 1400 سال پیش باشه.

اگه راست میگین مال 1400 سال پیشه، چرا هر وقت بهش فکر میکنین اینقدر می سوزی؟؟اینقدر متاثر میشی؟؟حسین مال هر روزه، به نظرم هر روز عاشوراعه،نمیشه یکی 1400 سال پیش شهید بشه و اینقدر تازه باشه داغش. ینی میگی باور کنم اشک ریختنت بالا سر  اکبرت 1400 سال ازش می گذره؟؟باور کنم 14 قرن از زمین خوردنت بالا جنازه علی اکبر می گذره؟؟هرگز...هرگز! این اتفاق همین امروز بود،دیروز بود،پریروز بود،فردا است،پس فرداست



که صبح است این!!
سر نیزه خورشید خون رنگی است
به هر سوی صحرا تنی بی سر
به هر سوی صحرا دلِ تنگی است
طلوع حماسه ز دشت غم
شروع قیام تو هست امشب
تو و کربلایی که خواهی ساخت
به شام بلا، خواهرم زینب
زینب، زینب، خدا پشت و پناهت
زینب ، زینب فدای سوز و آهت

بهترین استاد راه و پند دهنده، ندای درون هر انسانه. ینی فقط کافیه به ندای درونت گوش بدی و توجه کنی.همین!به این صورت که مثلا ظهر نشسته بودم غرق God of War یهو اذان دادند!

خوب اونجا باید توجه بکنی که اون اذان رو برای کراتوس بی صاحاب نگفتند. و جالبیش اینه برای دیوار هم نگفتند. اون جا ندای درونم رو شنیدم که میگفت همین الان بلند شو برا نماز! بزار حالتو نماز بگیره،برنامه ات رو خراب کنه، اعصابتو خورد کنه،مهم نیست!باید بلند شی همین الان!این آوای ندای درونی بهترین معلمه هر انسانه.