- ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۰۷
شبها وقتی می خوای بخوابی میبینی کسیو نداری ! که بهت فکر کنه !!! اینجاست که میفهمی برخلاف شلوغیه درونت ، چقدر تنهایی . . .
یــه حســی از تــو در مــن هســت
کــه میــدونــم تــو رو دارم
واســه بــرگشتنــت هــر شــب،
درارو بــاز میــزارم . . .
از انسـان هـای احسـاساتــی بـیشتـــر بـتـــرسیـــد ؛ آن ها قـادرند ناگهـانی، دیگــر گــریـه نکـننــد … دوسـت نــداشتـــه بــاشـنـــد … و قـیـــدِ همـــه چـیــز را بــزننــد… حتـــی زنــدگــــی
گونه هایت خیس است ؟ باز با این رفیق نابابت ، نامش چه بود ؟ هان ! باران … باز با “باران” قدم زدی ؟ هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها همدم خوبی نیست برای درد ها فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکند
دیگــران چــون بــرونــد از نظــر، از دل بــرونــد
تو،
چنــان در دل مــن رفتــه کــه
جــان در بــدنــی . . .
نه
فردا نه
…چند ساعت بعد هم نه
…چند ثانیه دیگر هم نه…
…همین الان
برای مادرت یک کاری بکن
اگر زنده است دستش را گر به آسمان رفته است … قبرش را ….
اگر پیشت نیست … یادش را ….
اگر قهری…چهره اش را ….
اگر آشتی هستی پایش را…
ببوس…