نمازشب های پر مشقت حافظ
حافظ هم اسیر شده بودا .ی نماز شب درست حسابی نمی تونست بخونه.هر شب با ترس و لرز و صدای آهسته باید بلند میشد و نماز می خوند.
تو یکی از شبای طولانی زمستون که برای نماز شب از خواب بلند شده بود،حین مناجات هاش همسرش از صدای ناله ها و زمزمه های شبانه حافظ از خواب بلند میشه و میگه "محمد جان چیزی شده؟چرا داری گریه میکنی؟؟؟"
خواجه هم سری تکون میده و میگه "من چه گویم که ترا نازکی طبع لطیف،تا به حدّیست،که آهسته دعا نتوان کرد...🤦♂️"
بعد که حافظ احساس میکنه همسرش از اینکه مصدع اوقاتش شده ناراحت شده،ی لبخند تحویلش میده و میگه "قربونت برم به جز ابروی تو محراب دل حافظ نیستا،طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد" و سجاده رو میبنده و میره پیش همسرش و جفتی به خواب فرو میرند.(احتمال هم میدم نماز صبح جفتشون هم قضا شده اون شب).
حافظ می دونست که رضایت همسر از نماز شبش هم مهم تره و واسه همین هم خواست ناراحتی رو از دلش در بیاره.بچه ها مثل حافظ باشین.خدمت به همسر کنین،هر چند بد اخلاقی کنه.
- ۹۷/۰۷/۰۹
تعبیر بسیار جالب و قشنگی داشتین.