- ۰۹ مهر ۰۰ ، ۰۱:۵۸
خیلی ها رو دیدم دم دمای آخر که تو اوج بیماری هستند بال بال میزنند بیان یکبار دیگه هم که شده داخل خونه شون. پا بزارن تو اتاق دنجشون... شاید رو تختشون دراز بکشند، شاید کتاب های قفسه شون رو یکبار دیگه ورق بزنند.... شاید رو فرش اتاق دراز بکشند و از لب تاپ موزیکی گوش بدهند. خیلی ها رو دیدم دم مرگ التماس همچین چیزی رو میکنند.
حقیقتش این رو دوست ندارم.
عمیقا دوست ندارم وابسته شم به چیزی که موقع مرگ به دادم نرسه.
دلم نمیخواد موقع مرگ چیزی جز حضور امیرالمونین رو طلب کنم و دلم برای چیزی به جز قرآن و نماز تنگ بشه.
خوب برادر من لازمه این ها چیه؟؟ نماز اخر وقت مسلما نیست. نمازهای قضا مسلما به همچین جایی نخواهند رسید. راه نداره به سمتشون.
خو گرفتن به عادت ها و اسباب دنیا... من هم فکر میکنم الان خو دارم به اتاقم. دوست دارم در شرایط سخت پناه بیارم به تخت دنجم و لب تاپم و دلم رو خوش کنم به نهج البلاغه و قرآن خاک خورده کنج کتابخونه. دوست ندارم وابسته باشم به مکان و زمان. باید از مکان و زمان فراتر برم. من نباید اسیر زمان بشم. زمان رو باید دور بزنم.
حمید رضا صدر جایی در آخرین کتابش، اونجا که وسط بحران سرطانش بود و امیدش از همه جا قطع شده بود نوشت : (( چرا آن خاطرات خوب به کارت نمی آید؟ زندگی پر سر و صدا و گاه شاعرانه ات چه برایت به ارمغان گذاشته که حالا از آن سلاحی بسازی و بروی به جنگ دنیاها؟ چرا همه رفته اند؟ چرا سر در منجلابی فرو برده ای که چیزی نمی تواند تلخی هایش را کنار بزند؟ بقیه کجایند؟؟ ))
و خیلی این جمله قابل تامله.
این که باید جوری زندگی کنی که برای پیری سرمایه داشته باشی. اصلا به نظرم یکی از فلسفه های تلاش و کوشش برای جمع اوری اندوخته کافی برای روز پیریه. تو باید از جوونی ی سری چیزها با خودت ببری برای روزهای بی کسی و نداری و ضعفت. روزهایی که با خودت تنهایی در بیمارستان پول و خاطرات و حتی شعر و کتاب داستان ها به کارت نمی آن. باید ی عشق داغی همراهت داشته باشی. باید قلبت رو ذکری آباد کرده باشه. باید بذر ذکری رو کاشته باشی در جوانی که موقع پیری زیر سایه اش بشینی.
البته اگه به پیری برسی.
اگه برسی و اندوخته ای نداشته باشی - هر چقدر هم در معاش موفق بوده باشی و خاطرات رنگی رنگی ساخته باشی - دیگه دستت به جایی بند نیست. باید برای وقتی که در بیمارستانی، وقتی تنهایی، وقتی غرق مشکلاتی، در روزهای سلامت و فراغ بال و اسایش قلبت رو با ذکری اباد کرده باشی.
وگرنه هزاری هم شعر حافظ از بر باشی به کارت نمی آد. باید باهاش انس گرفته باشی. انس....انیس...مونس... یا نُورَ الْمُسْتَوْحِشینَ فِى الظُّلَمِ...یا نور...یا نور... یا ذالجلال و الاکرام...
باز محرم شد و ایام تو...
ای همه تاریخ عزاردار تو
وسعت جغرافی ایثار تو
راز و نیاز همه افلاکیان
مهر نماز همه خاکیان
تو این بل بشوی زمانه و شلوغی های بیرون و درونم، شنیدن نام حسین از چند هفته قبل دلم رو لرزونده. و خیلی خوشحالم. این لرزش دل یعنی هنوز دل زنده است. هنوز با وجود همه معصیت ها نمرده و جان داره.
برای من محرم امسال حال و هواش متفاوته. نمیدونم چرا. چه سعادت و اقبالیه بهم رو کرده. برای من محرم مثل یک چشمه آب شیرین و گوارایی می مونه که بعد از کلی له له زدن، دویدن و نرسیدن، یهو نه من به اون، که اون به من رسید و نجاتم داد.
برای من حسین علیه السلام همیشه متفاوت بوده و متفاوت خواهد بود.
برای من حسین علیه السلام یادآور زیباترین دوره های زندگیم، اوج اتصال و خاکساریمه. اوج تمنای یک نوجوون.
برای من حسین علیه السلام یادآور دوران و حس و حال های. زیبای پس از روضه هاست. حس سبکی و طراوت بعد از روضه. حس خوبی که با رفقا بعد از هیات میرفتیم فلافل دو نونه میخوردیم با سس انبه. رفیق بازی هامون پای هیات می گذشت.
خدا رو شکر
همه عمرمو شکر کنم که خدا منو به دامان حضرت حسین سپرد باز هم کمه و شکری به جا نیاوردم.
چقدر قشنگ. چند سال هم هست دقیقا محرم و صفرا ی موردی رو پیگیری میکنم و دقیقا مثل ساعت عمل میکنه. میدونی چی میگم که...؟
+ خدایا بهم توفیق گریه به اباعبدالله رو بده.
+ حضرت حسین! در این زمانه هر چیزی رو به زوال و فراموشی و سرد شدنه، به جز شور و گرمای محرم شما. به راستی در خون شما چه رازی نهفته است که هر سال شورش بیشتر میشه؟؟؟
سلام بر تو ای حضرت حسین.
تلخم. تلخ. تاریک و خاموش و افسرده.
مرگ رو خیلی لمس میکنم. خیلی نزدیک میبینمش.
ی روز اگه نفسی بود، مینویسم.
البته میدونی؟ میدونم مشکل کجا بودا.نماز اول وقت. میتونیتم بخونم و نخوندم. خوب طبیعیه که به همون میزان هم مقدراتم به تاخیر بیفته.
اما خوب نشد دیگه قربونت برم. نشد. قبول دارم. خودم حالم به هم میخوره از نمازام. اما خوب اگه یکی می اومد و نمازام درست میشد چی؟؟
میبینی چطور دارم برات خط و نشون میگشم؟؟میبینی به کجا کشیده کارم مه دارم قلدربازی در می ارم و برات گروکشی میکنم.
لابد فردای قیامت هم اینقدر وقیح میخوام وایسم جلوت و گردن کلفتی کنم.
لا اله الا انت،
سبحانک،
انی کنت من الظالمین🌹
ای خدای نزدیک
ای خدای دور
ای خدای سیاه چاله ها
ای خدای ناشناخته ها
ای خدای آشناها.
یکسال دیگه از شما دور تر شدم.
تا کجای گذر عمرم، به سمت شما نیست؟
تا کجای گذر عمرم، غفلتِ همواره به من مستولی است؟
پونزده سال شد که روی حساب کتابام زوم شدی. پونزده سال!!! و چند ساله مه نماز صبح قضا دارم؟؟
فکر میکنم اگه شرایط ازدواجم رو زودتر فراهم میکردی ، قدرت روحیم بیشتر بود. اینطور فکر نمیکنی؟فکر شما بالاتر از تدبیر دو هزاری منه. ولی وقتی در دهه سوم زندگیم و در بیست سالگی نتونستم رشد بدم روحم رو، تقویت بدم، برای ادامه امیدی هست؟؟نگو نا امیدی گناهه که هست. اما این اسمش نا امیدی نیست. فهمیدن سنت تغییر ناپذیر توعه که دیگه روح نمیتونه از ی جایی به بعد تغییر کنه.
من رو انداخته بودی گوشه رینگ تو دهه بیست سالگیم.
بی ادبی و جسارته.
اما یکی طلبم.و البته که n تا و بی تهایت ها طلب شماست و چوب خطم امیدوارم پر نشه. اما خوب، بهترین دوره قدرت روحم ....نمیدونم.بگم حروم شد یا نشد.نمیدونم. در هر صورت؛ تو روحم🙂
راستی خدای عزیز و مهربان، یادت باشد که او را دوست داشتم.😊
فکر میکنم باید حتما در شرکتی پیشرو به مقامی برسم و موفقیتم را از این طریق بدست بیارم.
اما جناب عبدالله انصاری پاسخ مرا داده؛
گر بر هوا روی مگسی باشی وگر بر آب روی خسی باشی، دلی بدست آر تا کسی باشی:)
شک ندارم که پس از مرگ ملائک گویند
از دل قبر خودت خیز، که مهمان داری...
یا امام رضا، اینقدر رو سیاه و گستاخم که نمیتونم انتظار داشته باشم قدم رنجه کنین
با کریمان کارها دشوار نیست
من شما را دوست دارم، اما نه تند تند، بلکه ارام و اهسته، پیوسته، همیشه گوشه ای دنج و دستنخورده از قلبم را برای شما کنار خواهم گذاشت.