بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
حمید رضا صدر جایی در آخرین کتابش، اونجا که وسط بحران سرطانش بود و امیدش از همه جا قطع شده بود نوشت : (( چرا آن خاطرات خوب به کارت نمی آید؟ زندگی پر سر و صدا و گاه شاعرانه ات چه برایت به ارمغان گذاشته که حالا از آن سلاحی بسازی و بروی به جنگ دنیاها؟ چرا همه رفته اند؟ چرا سر در منجلابی فرو برده ای که چیزی نمی تواند تلخی هایش را کنار بزند؟ بقیه کجایند؟؟ ))
و خیلی این جمله قابل تامله.
این که باید جوری زندگی کنی که برای پیری سرمایه داشته باشی. اصلا به نظرم یکی از فلسفه های تلاش و کوشش برای جمع اوری اندوخته کافی برای روز پیریه. تو باید از جوونی ی سری چیزها با خودت ببری برای روزهای بی کسی و نداری و ضعفت. روزهایی که با خودت تنهایی در بیمارستان پول و خاطرات و حتی شعر و کتاب داستان ها به کارت نمی آن. باید ی عشق داغی همراهت داشته باشی. باید قلبت رو ذکری آباد کرده باشه. باید بذر ذکری رو کاشته باشی در جوانی که موقع پیری زیر سایه اش بشینی.
البته اگه به پیری برسی.
اگه برسی و اندوخته ای نداشته باشی - هر چقدر هم در معاش موفق بوده باشی و خاطرات رنگی رنگی ساخته باشی - دیگه دستت به جایی بند نیست. باید برای وقتی که در بیمارستانی، وقتی تنهایی، وقتی غرق مشکلاتی، در روزهای سلامت و فراغ بال و اسایش قلبت رو با ذکری اباد کرده باشی.
وگرنه هزاری هم شعر حافظ از بر باشی به کارت نمی آد. باید باهاش انس گرفته باشی. انس....انیس...مونس... یا نُورَ الْمُسْتَوْحِشینَ فِى الظُّلَمِ...یا نور...یا نور... یا ذالجلال و الاکرام...
- ۰۰/۰۷/۰۹