سرخوش آمد یار و جامی در کنار طاق بود
+علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست، ولی کرشمه ساقی نمیکند تقصیر
- ۰ نظر
- ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۲۲
سرخوش آمد یار و جامی در کنار طاق بود
+علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست، ولی کرشمه ساقی نمیکند تقصیر
نوشته بود ((شیطان در گذشته و حزن آدمی و در آینده و ترس او خانه دارد. اگر بتوانم خودم را از اندوه گذشته و ترس از اینده خالی کنم، اگر بتوانم پای تابلوی زندگی، مثل چشم های شبرنگ ((ماه گل)) درنگ کنم، چقدر کار هست که می توانم انجام دهم، چقدر حرف برای گفتن دارم،چقدر دست دارم برای نوازش، چقدر پا برای دویدن. استاد نقاشی ام میگفت : جزییات خیلی مهم هستند. اما کمی که کشیدی از تابلو فاصله بگیر. پرسپکتیو تابلو رو درک کن. عمق اشیا در فاصله مشخص میشه)).
راست گفت.
عمق اشیا در فاصله مشخص میشه...
سلام عزیز دلم:)
اگر این پیام را نمیخوانی، یعنی برایت پیامک نفرستادم و تولدت را تبریک نگفتم.
امسال چرا اینطوری شد؟ شهادت حسین علیه السلام باید با تو قرار بگذارم و تولد حسین علیه السلام هم باید تولدت را تبریک بگویم.
میدانی، از همان تابستان دغدغه امروز را داشتم و وقتی تقویم را ورق زدم و دیدم تولدت نیز مصادف شده با میلاد سیدالشهدا، دلم ریخت. با خودم گفتم چرا هر وقت به تو پیام میخواهم بدم یک ارتباطی با اباعبدالله پیدا میکند.
یادت می آید تو هم زیر گنبد حسین علیه السلام مثل من چه خواسته بودی؟ و گفتی فقط همین یک دانه خط نخورده باقی مانده. برای من هم همین یک دانه باقی مانده.
چقدر استرس امروز را داشتم و میترسیدم از امروز.
اما دیدی؟ قوی شدم و به راحتی امروز را سپری کردم و فردا هم میخواهم بروم کویر روی رمل های آن بنشیم و باز هم از تو فرار کنم.
میبینی؟ قوی شدم.
با خودم فکر میکنم آدم ها یکبار بیشتر عاشق نمیشوند. بعد از آن به دنبال تسکین آن هستند.
یادت نمیآد، چون نمیدانی که چند صفحه فایل ورد سیاه کردم از حرف هایی که برایت کنار گذاشته بودم تا به تو بگویم. حرف هایی که در گلویم گیر کرده بودند و نمیدانستم چطوری به تو بگویم.
اما تو به من مجال حرف زدن ندادی. حالا مانده چقدر دیگر باید قوی شوم تا آن فایل ورد کوفتی را پاک کنم؟ چقدر دیگر باید قوی شوم تا شماره ات را حذف کنم؟ چقدر دیگر باید قوی شوم تا چت هایت را، عکس هایت، اسکرین هایت را پاک کنم؟
گیرم همه را پاک کردم، قول میدهی از ذهن من هم پاک شوی؟
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
میخواهم بدانی من هنوز دوستت دارم .
و میخواهم بدانی دلم برایت تنگ شده...
آیا دلت برای من تنگ نشده؟
آیا دوست نداشتی در شلوغی های بازار تهران در ازدحام دسته های عزاداری باز هم راه را برایت باز کنم؟
آیا دوست نداشتی در شلوغی های بازار تهران در ازدحام دسته های عزاداری برایت شربت نذری بیاورم؟
آیا دلت نمبخواهد برایت شعر بخوانم؟
آیا دلت نمیخواهد برایت سه تار بزنم؟ تازه به گوشه دلکش و چهار مضراب رسیده ام. قول میدهم بیات شیراز را یاد گرفتم، برایت بفرستم.
آیا دلت نمیخواهد برایت در کانالم پست بگذارم؟
میدانم تو هم به فکر من می افتی. به فکر حرف های تلخی که به من زدی و اشکم را درآوردی. به آن دستمالی که در دستم ریز ریز شد و روی میز کافه ریخت.به من فکر میکنی که چطوری در شهر غریب شما آمدم و جوابم را ندادی و تنهایم گذاشتی و به این فکر میکنی که چقدر برایم مهم بودی که مدرسه ات را در آن شهر غریب پیدا کردم. نمیدانم آن کتاب ها و فیدیبوک و کاغذ یادداشت را چه کردی. اما امیدوارم آن تابلوی صلوات خاصه امام رضا را نگه داشته باشی. من آن آقا را برای داشتنت جلو فرستاده بودم و وقتی کار را از دسته رفته دیدم، تو را به او سپردم و تابلو را به تو دادم. امیدوارم جلوی چشمت باشد تا بدانی چقدر در حرم برای داشتنت گریه کرده بودم و چقدر دلم میخواست در حرم با تو در گوهرشاد مینشستم. تابلو را نگه دار عزیزم. عشق مشترک کم نداشتیم، همه چیز داشتیم. همه چیزمان جور بود، اما تو نخواستی.
شاید من بلد نبودم تو را نگه دارم، اما تو هم نخواستی بمانی.
گفته بودم شعر.
دلم میخواهد الان فال بگیرم برای خودم. یادت میآید برایت فال گرفتم. دوست نداری برایت فال بگیرم دوباره؟؟
فال گرفتم و آمد ((به جز این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است، در سراپای وجودت هنری نیست که نیست)).
راستی میدانی چند چله ناموفق و شکست خورده برایت گرفته بودم؟؟ چون چله هایم موفق نبود، خدا تو را ب من نداد:).
راستی امشب که زیارت عاشورا خواندم، یاد تو افتادم. یاد روزهای بی قراری افتادم که به زیارت عاشورا پناه میبردم و وقتی میرسیدم به ((...تنله منک صلوات و رحمه و مغفره )) چنان با شور و حرارت تکرارش میکردم که همه وجودم گرم میشد و امیدوار به رحمت خدا.
از شما که پنهان است، از خدایتان چه پنهان؟؟ نا امید شدم عزیز دلم. خدای عزیز دلت را چگونه صدا زدی که از تو محروم شدم؟ به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را؟ بعد از هشت ماه، دقیقا در ماه رجب نا امید شدم.
میدانی، خیر سرم قرار بود آخرین چله ام با امروز به اتمام برسد و مژده وصل تو از آسمان ها بر من نازل شود. اما میدانی؟ قرار نیست از آسمان چیزی فرود بیاید.
میدانم...حتما کسی را پیدا کرده ای که برای داشتنت اینقدر علیه خودش شوریده باشد و برای داشتنت اینقدر تلاش کرده باشد. حتما کسی را پیدا کرده ای ک چله هایش بدون شکست به اتمام رسیده و اندازه من قدرت را میداند. خوش به حالت.
به تو پیام نمی دهم، لااقل تا سی سالگی. تو من را تا سی سالگی در شب تولدم بدرقه کردی.
به تو پیام نمیدهم،
اما خوب،
تولدت مبارک خانم معلم :)
سلام.
شما فقط بلد هستید نگاهم کنی و دست به قلم ایستاده ای که گوه های اضافه ای که سر میکشم را مستندا روز محشر بکوبانی سرم و من را به فاک دهی.
شما مرا رها کرده ای هر گوهی دلم میخواهم بخورم و فقط هنر شما تماشا کردن است. تماشا کردن من و دست به سینه ایستادنت در آسمان ها و فقط لبخند زدن به مرارت ها و تلخی های من.شما لنگ این هستی من چله های کفتی را یکی پس از دیگری به اتمام برسانم و کامل حواستان جمع است که مبادا یک روز وقفه بیفتد که اگر افتاد، دوباره از اول ری استارتش کنی و ما را زیر سنگ آسیا نگه داری. دقیقا منتظر همین نماز های اول وقت من هستی تا اگر نبود بزنی پدر جد صاحب ما را در بیاوری.:)
+خط بین کفر و ایمان چقدر نزدیک است.
+ وبلاگ عزیزم. پناه بر اینجا.
+بدی تلاش کردن و امتحان کردن راه های زیاد این است که میفهمی دیگر راهی باقی نمانده و راهی نداری :(
+ اینجا چراغی روشنه
در تنهایی خودم به خودم پرداختم. به خودم توجه میکنم. خودم رو نگاه میکنم. پنجره ای به درونم باز میکنم و سری به گوشه و کنار وجود نورانی ام میزنم. این همه نور را از کجا آورده ام؟این همه شوق پریدن و شوق قد کشیدن را چطور؟ دلم میخواهد اینقدر بزرگ شوم که همه چیز دم نظرم کوچک و حقیر به نظر برسد. همه هستی در نظرم تهی شود و تنها با لبخندی از همه آن بگذرم. برگی از تاریخ را بسازم و گرمایی به زندگی چند نفر ببخشم.
ای پروردگار من
از کودکی مرا بزرگ کرده ای
به بدنم روزی حلال داده ای.
وجود مرا گرما بخش سرمای زندگی بندگانت کن. مرا کفاف کن ای کریم. مرا در بر بگیر. مرا در بر بگیر. مرا در بر بگیر. مرا در بر بگیر.
یا کریم و یا رب
یا کریم و یا رب
+ حرف های ناگفته زیاده. ولی چه فایده گل من...
+ دارم با کی حرف میزنم؟ نمیدونم...نمیدونم... شاید با ی رهگذر که خیلی تصادفی پاش به اینجا باز شده.. سلام غریبه. امیدوارم حال دلت خوب خوب باشه و بدونی که این به معنی دور زدن حال های بد نیست. قرار نیست هر روز خدا حالت خوب باشه. بزار حال و احساس منفی به سراغت بیاد. براش ی لیوان دم نوش بار بزار و بشین به حرف هاش گوش بده. بزار اونم خالی شه غریبه عزیز:)
دو تا اتفاق بد می افته.
اولیش اینه که اون حس خفه شده رو در چاه ناخودآگاه چال میکنی که نتیجتا در رفتارها و تفکرات و حرف زدنا و تعاملات اجتماعیت رخنه میکنه و کاملا مخفیانه منعکس میشه. به گونه ای که نمیفهمی چرا اینطور داری رفتار میکنی و چرا اینقدر فلان حس رو داری مثلا موقع حرف زدن یا کارای دیگه.
اتفاق بدتر اینه که وقتی به جنگ احساس خاصت در مورد فلان مساله میری و به صورت مفرط سرکوبش میکنی، گوه میخوره به نه تنها اون حس، بلکه کل طیف هیجانیت رو تحت تاثیر قرار میده و میشی ی ادم یبس آروم و بعدش هم فکر میکنی چقدر آروم و ریلکسم. بنده خدا زدی ترکوندی خودت رو و دیگه هیجاناتت بالا و پایین نمیشه و هیچ فراز و فرودی رو نمیچشی.
ای کاش یکی در زندگیم این رو بهم میگفت و ای کاش این ها رو زودتر میدونستم تا اینقدر احساسات خودم رو ذبح نکنم و درون خودم خفه اش نکنم...
ببین عزیزم تو نمیتونی جلوی احساسات رو بگیری. مانع جلوش بزاری پس از برخورد با دیوار سرکوب و انکار و نادیده گرفتن و مابقی مکانیزم های دفاعی ذهن، به چاه ناخودآگاهت سقوط میکنه. اونجا هم بره بوش میزنه بیرون و بدون اینکه متوجه بشی افکار و رفتار و وجنات و تعاملاتت رو به گند میکشه. تو نمیتونی احساسات منفیت رو دور بزنی و فقط و دایما احساس مثبت داشته باشی. باید احساسات منفیت رو مشاهده اش کنی. باید ی شب وقتی همه خواب بودند، چای اماده کنی، چراغ مطالعه رو روشن کنی و رسما از احساسات منفیت دعوت به عمل بیاری به صرف چای و شیرینی. بشینی به حرفاش گوش بدی و همینطوری بر و بر نگاهشون کنی فقط.بگی اوکی، آخی ، چه افسوسی خوردی، عجب ناله و دردی، بمیرم الهی چقدر دپرس و نا امید. اصن برای اینکه دلش رو به دست بیاری دو تا اشک هم پاش بریزی.بعدش هم بگی تموم شد؟ خوش اومدی. حالا برین و تا دعوتتون نکردم پاتون رو دیگه در سراچه ذهنم نزارین. این میشه مدیتیشن و تقوای ذهن!میگن دزدی که فقط از دیوار مردم بالا رفتن نیست، همونطوری هم میشه گفت تقوا هم که فقط پ*رن ندیدن نیست. یکی از مهم ترین تقواها، تقوای ذهنه. یعنی بگی من فقط به چیزی که میخوام و اراده میکنم بتونم به صورت مستمر و عمیییییییییییییییییق فکر کنم. این میشه تقوای ذهن که خارجی ها بهش میگن Mindfulness.
ی وقتا میگفتم دلم میخواد شبیه بی کس ترین آدم های روی دنیا باشم. اونا که هیچ کسی رو به جز خدا ندارند و همه امیدشون هم اوست. اون ها که روی زمین راه میرن و به فکر آسمونان و دغدغه هاشون، دغدغه های روزانه و معاش نیست. اون ها که ناشناسند و کسی اونا رو نمیشناسه و تحویل نمیگیره، غافل از اینکه جقدر شناخته شده هستند نزد اهل دل و تنهای تنها مسیر تقرب رو طی میکنند. خدا هدایت و راه هاش رو براشون فرستاده و اونا هم شناختنش و انتخابش کردند.
+ حمید عزیزم...حمید عزیزم...حمید عزیزم...حمید عزیزم