لعنت به این سئو

فارغ از استیل و کلمات کلیدی

لعنت به این سئو

فارغ از استیل و کلمات کلیدی

لعنت به این سئو

خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم . از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
از پشت پنجره ی اتاق
از پشت پرده خاطرات غمزده
یاد تو
چه دلنشین و خنک
این جان خسته را نوازش می دهد
باد می آید و انگار تویی می گذری

پیام های کوتاه
اینقدر دغدغه و نگرانی بقیه رو دارم که دغدغه ها و نگرانی های خودمو فراموش میکنم.

پدر می گوید یک تفاوتی هست بین سپردن کار به خدا و واگذار کردن.در سپردن تو انتظار عایدی داری.انتظار داری ماه به ماه سود آن به حسابت واریز شود!اما در واگذاری خیر، میگویی کلش برای تو!!!خیر و رحمتت هم برای خودت!به نظرم میرسد واگذار کردن چندین مرتبه بالاتر از سپردن است.

خدایا تمام زندگی و کارم را به تو واگذار میکنم.

من راضی ام به هر چه میخواهی

ترجیح میدهی چه کسی باشم؟؟

دوست داشتم مینوشتم به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست، اما میبینم زهری وجود ندارد.هر چه هست جام طهور است،هرچه هست حکمت و مصلحت است، هر چه هست خیر و صلاح خودم است.خدا میخواهد مرا بزرگ کند، میخواهد بت لعنتی درونم را با شستن دستشویی ها و سالن ها و تحمل ریچارها و توهین های فرمانده ها و افسرهای دهه هشتادی کادری و ... هزار تیکه کند.میخواهد به من طعم استقلال را بچشاند. میخواهد به من بفهماند که وجود تو جدای از اعتباری جاتی است که در کار و دانشگاه به خیکت می بندند.به نظرم دوره بندگی خالص است دوران آموزشی.از تمام دلبستگی ها و دلمشغولی ها دور میشوم.من به هیچ طریق دیگری نمی توانستم بت درونم را بشکنم با این کیفیت.خدایا مرا پیش خودم خوار و ذلیل و بی مقدار و ناچیز و چندش اور گردان و نزد دیگران عزیز و گرامی.پیکره وجودم را به دست هنرگر تو میسپارم.پس مرا آنگونه صیقل بده و شکل بده که تو دوست داری.به نظرم بهتر است در بلا هم بچشم لذات او.

ای صاحب بنیان های محکم.من به تو ایمان دارم. ای صاحب بنیان های محکم من ایمان دارم که تمام ذرات عالم و موجودات در برابر امر تو مطیع و تسلیم محص هستند و جز بیچارگی چیزی برای ارایه کردن ندارند.

ای صاحب بنیان های قوی، این ذره ناچیز تو هم در شرایطی قرارداد که به گمان خودش سخت است.در حد و اندازه ظرفش می گوید-جدی نگیر.

می دانی؟؟ جمه کنکور دارم.کنکوری که می دانی با بغض در گلو و دلتنگی و سختی برایش تلاش کردم.چهارشنبه هم باید بروم اردبیل برای انجام آموزشی و هنوز هم جواب درخواست تمدیدم نیامده.می بینی چقدر ضعیفم؟؟تا تکانی می خورد دلم هوری میریزد و نا امید میشوم از زندگی. می بینی؟ایا من به تو ایمان دارم؟ایا ایمانم به تو راستین است؟؟دلهره دارم خدای جهانیان.در همین گیر و دار هم درگیر عشق و عاشقی شده ام.دلم برای دختر مردم تنگ شده و استرس دارم که حرف دلم را بهش بگویم یا خیر؟؟از عواقبش و از شرایط خانوادگیم می ترسم.هر سه اینها به علاوه دوری از تو و حقارت نفسم باعث شده یک معجون و کلاف سر در گمی درست شود که جز با دست های با کفایت تو درست نمی شود.

از گوشه ای طلوع کن لطفا ای خورشید،ای نور،ای قدوس.بر من بتاب جاری زندگی،از جایی که فکرش را هم نمیکنم به من روزی بده.چه میگویم؟؟مگر تا الان نداده ای؟؟؟مگر فراموش کرده ام؟؟؟هرگز.

با روزی دادنت از جایی که حتی فکرشم نمی تونم بکنم.
:

منو با لطف و رحمتت شگفت زده کن.
منو با نعماتت شگفت زده کن و به وجد بیار.
منو با مواجهه با حکمت و تقدیرت ذوق زده کن.اینقدر ذوق زده که آثارش تو چهره ام نمایان بشه.
به من همسری عطا کن که در درجه اول اول محبوب تو باشه و در درجه دوم تو محبوبش باشی.
به من همسری عطا کن که بعدش با خیال راااااحت بتونم پیر شم و موهامو سفید کنم.به من همسری عطا کن که بشه ثمره عمرم و نور چشمم.
رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ - به آنچه که از خیراتت بر من نازل کنی فقیرم.
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۵۳

پسرک که دغدغه نان شب  داشت،با غصه به خواب رفت.صبح، نیم خیز روی تخت نشست و چندین دقیقه به خوابی که دم صبح دیده بود فکر می کرد.با خودش می گفت چه کرده است که اینچنین زکاتش دادند؟؟مستحق بود؟؟هرگز،گوهر ذاتی داشت؟هرگز.وحشیِ دشتِ معاصی را/ دو روزی سر دهید/ تا کجا خواهد رمید؟/ آخر، شکارِ رحمت است!

با خودش زمزمه می کرد دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند،واندر آن ظلمت شب آب حیانم دادند،بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند،باده از جام تجلی صفاتم دادند..
جام تجلی اعلی صفات شمایید،پرتو ذات الهی شمایید،یا علی بن موسی الرضا.عادتکم الاحسان و سجیّتکم الکرم.دست های خالی ما و عنایت شما،کریم به دست های خالی گدا نگاه نمیکند،به کرم خودش نگاه میکند.خجالت میکشم بگم مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند.من رو سیاه کجا مستحق عنایت شما هستم؟شما مثل باران بهاری رحمت الهی هستید که می بارید.بی وقفه.چه بر مستحق،و چه بر مسکین و غریب و بیچاره و مفلس و غرور زده.شما می بارید و ما کاسه هایمان را بر عکس گرفته ایم تا مبادا مورد رحمت واقع شویم.
رحمتا!همسرم را نیز از شما می خواهم.درب های توفیق و عنایت را مبادا به خاطر گناهانمان از ما دریغ کنید.حاشا که چنین چیزی از کریمی چون شما توقع نمی رود.هر چند می دانم که خدای شما ستارالعیوب است.اما دل خودمان باز نمی شود.

پیرمرد غضب آلود و با لحنی کاملا جدی،مستقیم به چشمانم خیره شد و با نهیب گفت "بترس از معصیت شاهدی که خود صیاد و قاضی است.".همین یک جمله! آخرین هشدار را به من داد.{اما گوش شنوا کو؟؟}

انَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ .خدای تو در کمین است.این جمله ی خبری است.گویا سرّ درونم برایش فاش شده بود. خداوند اصلا دوست ندارد بنده اش را اینچنین ببیند. خداوند بسیار بیزار است و قطعا باعث برانگیختگی خشم و ناراحتی خداوند میشود.خداوند در کمین است و هر لحظه به تو احاطه کامل دارد.مبادا حین معصیت تو را زمین گیر کند.

که این کند که تو کردی به ضعف همت و رآی
ز گنج خانه شده ،خیمه بر خراب زده
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده

که در چشم مردم گزاری دراز
اگر جز به حق می‌رود جاده‌ات
در آتش فشانند سجاده‌ات

بدون اول از خدا خواسته،بعد خدا آدرس تو رو بهش داده!

حقیقتا جمله قشنگی بود از ی پیج ورداشتم.

خدایاا آدرس ما رو میدی لا اقل کمک هم بکن که مشکلش رو حل کنیم،و از اون مهم تر،با اخلاص کامل این کار رو بکنیم.

صدق پیش آر،که اخلاص به پیشانی نیست