گاهی فقط لازمه که به اندازه کافی ضعیف نباشی
- ۱ نظر
- ۰۶ بهمن ۹۸ ، ۲۱:۵۶
دیش اینه من وسط کلی شک ام که میخوام برم یا نه ... ولی بدترش اینه که صدبرابرش مطمئنم نمیتونم بمونم.
"دیالوگ من می ترسم"
صدای رادیوی تاکسی آنقدر کم بود که چیز واضحی شنیده نمیشد، فقط معلوم بود که رادیو روشن است. از راننده پرسیدم: «میفهمین چی میگه؟» راننده گفت: «نه، نمیخوام هم بفهمم.» گفتم: «چرا خاموشش نمیکنید؟» راننده گفت: «دوست دارم یه صدایی باشه، عادت کردم. تو خونه هم همیشه رادیوم روشنه.»
پرسیدم: «خانمتون اینا اذیت نمیشن؟»
راننده گفت: «خانمم فوت شده، بچههام هم دو تا شون خارجان، یکیشون هم شهرستانه...»
به راننده نگاه کردم پیر بود. گفتم: «یعنی تنها زندگی میکنید؟»
راننده گفت: «تنها.»
پرسیدم: «سخت نیست؟»
راننده گفت: «نه.» بعد گفت: «اصلا... فقط دلم برای اونایی که مُردن تنگ شده.» بعد لبخندی زد و پرسید: «خندهداره آدم تو سن و سال من دلش برای پدر و مادرش تنگ بشه؟»
گفتم: «نه.»
راننده گفت: «من دلم برای همه تنگ شده... پدرم، مادرم، زنم، عموهام، عمهها، خالهام، داییهام، بچههاشون...» بعد دوباره لبخند زد و گفت: «اون ور چه خبره... همه اونورن.»
به پیرمرد که هنوز لبخند به لبش بود، نگاه کردم و فهمیدم چرا مادربزرگم از مرگ نمیترسید.
"نقل قول از اقای سروش صحت"
سر شام نشسته بودیم.در مورد کارم که حسابرسیه قبلا ها توضیح داده بودم چند بار.صحبت شد که ماموریت باید برم.مادر پرسید همون شرکت لوازم خونگیه؟؟!! من با ی لحن تمسخر آمیز (از اینکه خیلی عجیبه سوالش و ده بار قبلا توضیح داده بودم) و با ی تغییر قیافه مجدد تعجب زده پرسیدم لوازم خونگیه؟؟؟با تعجب و انکار!
بی نهایت پشیمون شدم بعدش.مبادا دل مادرم رو شکونده باشم.پیش خودش خجالت کشیده باشه.
خدایا :(
سعی دارم از این به بعد فرصت های طلایی رشد رو که از دست میدم اینجا بنویسم تا بعدا ببینم و عین چی حسرت بخورم.
صبح ساعت شش تو برف کلی وایساده بودم تو برف تا تاکسی گیرم بیاد برم سر کار.نیم ساعت طول کشید تا ی ماشین برام نگه داشت و صندلی حلوش هم خالی بود، ماشین تمیزی هم بود.قبل از سوار شدن دیده بودم ی خانم - به گمانم ی دختر - زودتر از من اومده و منتظر تاکسیه.من رفتم جلوتر از اون وایسادم. چند کوچه بالاتر.زرنگی کردم مثلا. سوار ماشین شدم و از کنارش رد شدم.به محض سوار شدن به دلم افتاده بود از ماشین پیاده شم و جامو بدم بهش و از راننده بخوام اونو سوار کنه.ولی در کمال ناباوری خیره سرانه از کنارش رد شدم و گذاشتم تو سرما بمونه....فکر کن اگه جاتو می دادی بهش چقدر خوشحال میشد.
عنوان مطلب اسم ی کتابه با همین عنوان اثر اقای سعید گل محمدی.
عنوانش خیلی تکان دهنده است.
در پشت جلد کتاب میخوانیم :
شما چطور مایلید زندگی کنید؟ و چطور میخواهید این بازی را انجام دهید؟ آیا میخواهید در لیگهای بزرگ، یا در لیگهای کوچک بازی کنید. در دستههای اولیها یا در دسته دومیها؟ آیا میخواهید بزرگ بازی کنید یا کوچک؟ انتخاب با شماست. بیشتر مردم بازی کوچک را انتخاب می کنند. چرا؟ اول به خاطر ترس. آنها شکست را با مرگ برابر میبینند و حتی از موفقیت بیشتر گریزانند. دوم این که آنها به این خاطر که احساس خوبی ندارند بازی کوچک را انتخاب میکنند. آنها احساس بیلیاقتی میکنند و این احساس را در خود ندارند که به اندازه کافی خوب و مهم هستند، تا تفاوتی واقعی را در زندگی مردم ایجاد کنند. زندگی شما فقط برای شما مهم نیست، بلکه دیگران نیز در آن نقش دارند. زندگی انجام ماموریتی است که به خاطر آن در این زمان و روی این کره خاکی آمدهاید؛ وجود شما همچون افزودن قطعهای به پازل به دنیا است. "
گاهی اوقات با مشاهده ظلم هایی که به برخی بندگان در نهایت غربت و غریبی توسط عده ای روا میشود از خودم میپرسم چرا خدا کمکی نمیکنه بهش؟؟مثلا ی کودک ده ساله که مورد آزار و اذیت قرار میگیره.حتی فکر کردن بهش تمام ریشه آدم را تکون میده و قابل تحمل نیست.حتی شنیدنش.حال خدا چطور میتونه این صحنه رو ببینه و چیزی نگه؟چطور میتونه ببینه یکی از بنده هاش در نهایت مظلومیت مورد ظلم داره واقع میشه و کاری نمیکنه؟
اخیرا به این نتیجه رسیده ام که خداوند دلسوز نیست.برای کسی دلسوزی نمیکند. دلسوزی از ضعف است.خدا ضعیف نیست.کسی دلسوزی میکند که آخر امر را نمیداند و از اعتلای درجات هنگام سختی دیدن آگاهی ندارد.کسی دلسوزی میکند که سرنوشت طرف رو ندونه. اما خدا میدونه سرنوشت طرف چیه و در ازای چیزی که ازش میگیره،چی بهش برمیگردونه.
امیر المومنین میفرماید خداوند مهربانه،اما نه از سر دلسوزی.
پس از این خبرا نیست که به زعم خودت، خودتو تو معزوریت بزاری و انتظار داشته باشی خدا اینطوری تحت تاثیر قرار بگیره و دلش برات بسوزه تا بلکم به خواسته ات برسی.خدا دلش به حال کسی بسوزه.
میگیری چی میگم که آقا حمید؟؟؟
راز قربت را،یاران، در قربان گاه بر سرهای بریده فاش میکنند و میان ما و حسین همین خون فاصله است.میان حسین و یار نیز همان خون فاصله بود و جز خون....بگذار بگویم که طلسم شیطان، ترس از مرگ است و این طلسم نیز جز در میدان جنگ نمیشکند. مردان حق را خوفی از غیر خدا نیست و این سخن را اگر در میدان کربلایی جنگ نیازمایند، چیست جز لعقی بر زبان؟...اما ای دهر،اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمیبشخند و رضای او نیز در صبر است، پس این سر ما و تیغ جفای تو...شمر بن ذی الجوشن را بیاور و بر سینه ما بنشان تا سرمان را از قفا ببرد و زینب را نیز بدین تماشاگه راز بکشان.
میگویی مگر سر امام عشق را بر نیزه ندیده ای و مگر بوی خون را نمیشنوی؟کار از کار گذشته است. قرن هاست که کار از کار گذشته است...اما ای دل نیک بنگر که زبان رمز،چه رازی را با تو در میان می گذارد.کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا.یعنی اگرچه قبله در کعبه است،اما فاینما تولوا فثم وجه الله.یعنی هر جا که پیکر تو بر زمین افتاد، آنجا کربلاست.نه به اعتبار لفظ،که در حقیقت.و هر گاه که عَلم قیام تو بلند شود،عاشوراست...لیرغب المومن فی لقا ربه...
و برای تو راهی نیست مگر مبارزه و جنگ با هواهای سیری ناپذیر نفسانی.همان ها که هر چ بیشتر بهشان برسی،بیشتر از پیش نابودی تو را تمنا میکنند.جهتم با تعجب میگوید هل من یزید؟؟ایا باز هم هست؟؟
+داداش حالا من نمیگم همه رو از دم کلین شیت کن،اصن بباز،ولی این وسط دو تا گل هم بزن.ی دونه اصن.اصن گل هم نزن.خلق موقعیت کن ابرومند ببازی.بالاخره گل زده تو خونه حریف امتیاز داره دیگه.میگیری چی میگم؟؟
خدایا کمم رو ب زیادت قبول کن