لعنت به این سئو

فارغ از استیل و کلمات کلیدی

لعنت به این سئو

فارغ از استیل و کلمات کلیدی

لعنت به این سئو

خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم . از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
از پشت پنجره ی اتاق
از پشت پرده خاطرات غمزده
یاد تو
چه دلنشین و خنک
این جان خسته را نوازش می دهد
باد می آید و انگار تویی می گذری

پیام های کوتاه

مثل علاقه به نماز،مثل علاقه به قران،مثل علاقه به زیارت عاشورا،مثل گریه به امام حسین،مثل علاقه به امام حسین و معصومین.اینا رو باید از جوونی با خودت حمل کنی.اینطوری نیست سر بزنگاه اراده کنی عاشق روضه شی.اراده کنی قران بخونی و نماز اقامه کنی.اینا رو باید از جوونی تحرین کرده باشی برای پیری.اصن هدف جوانی کسب عادت های خوبه برای ایام پیری.

وقتی رو تخت ای سی یو افتادی و مجبوری فقط بخوابی و هیچ کاری نمیتونی بکنی،حسرت میخوری چرا ی سوره حفظ نیستی لا اقل زمزه کنی.چرا ی دعای کمیل بلد نیستی یخونی.همین حالت و افسوس ادامه داره تا لحظه ای ک سکرات مرگ بهت مستولی میشه و شهسوار موت میاد پیشت که عزیزترین داراییت-جونت- رو بگیره...اونجا التماس و خواهش تمنا ک فقط بده ی بار فقط زیارت عاشورا بخونم راه ب جایی نمیبره عزیزم.از الان ک جوونی باید عادت کنی

میخزم گوشه این وبلاگ دنجم که حتی کسی کامنت هم نمیده.

خودمم و خودم و احتمالا حضور یک شبح و سایه.

اعصابم خورده.

نشد ی بار ما ابهام و دو راهی نداشته باشیم.

همه دارند.ولی مال من فرق داره.مال من دیگه زیاد از حد شده.

دلیلش هم اینه که نماز صبحام از دم قضاست و نمازای دیگه ام هم سر وقت نیست.

خودم میدونم و عمل نمیکنم.

خاک تو سرم.

قرار بود چله بگیرم خدا ی فرجی و مخرجی برام قرار بده و از جایی که فکرشم نمیکنم بهم روزی و رحمت بده. اما چی شد؟؟؟ ریدم.سر بیست روز بازیو باختم. اون اول گفتم اشکال نداره. فکر کن چیزی نشده.خدا راست و ریسش میکنه که دومی و سومی هم پشت بندش اتفاق افتاد. خیلی پر رو ام. امید داشتم و دارم که خدا فرض کنه چهل روز شد.

انصاف خدایا چهل رو زیاد نیست؟؟؟نمیشه بکنیش بیست روز؟؟؟مگه هر کسیو به اندازه وسعش مکلف نمیکنی؟؟؟حاجی شرمنده دیگه انصافا.چند بار هم تلاش کردم به چهل رو نمیرسه.وجدانا نمیشه همون بیست روز رو قبول کنی؟؟؟ کمم رو زیاد در نظر بگیر ای دریای بی کران.برای من مخرجی قرار بده. از سر در گمی نجاتم بده.مهم ترین تصمیم زندگیمه. میگن صبر چاره است و این حرفا.اوکی صبر.ولی اگه حماقتت باشه، یا بزدلیت چی؟چطور میشه تشخیص داد که صبر کردن الان به خاطر حماقتته یا چاره ای نیست.

اصن خدایا این مهم ترین تصمیم زندگیمه.مگه میشه من تنها تصمیم بگیرم؟اصن مگه میشه من تصمیم بگیرم.

خدایا برام تصمیم بگیر این ی مورد رو. اصن باید کاری کنم یا نه؟؟؟

حاجی وجدانا تلاشمو کردم دیگه.همونقدر بود وسعم.بدبختم،حقیرم، هر چی بگی هستم.ولی راه بیا دیگه.حاجی بیست قدم اومدم سمتت.حالا بماند بعدش زدم همه چیزو خراب کردم.ولی همون هم از اخلاق گوهم ریشه میگیره.من اینطوری ام عالی عالی میشم.یهو همه رو خراب میکنم.الان هم همین شد.

اقا من بیست قدم اومدم جلو،لنگ لنگان،کورمال کورمال.چرا نیومدی ی قدم سمتم؟؟

حاجی ی دور باطل پیش اومده برام.هر چی هم بگم عذر و بهونه است. آدم بی معرفت گوهی ام انصافا.بدون تعارف.

ولی بهترین صلاحت رو به من بده.فرض کن با اخلاص ترین عبادتم رو سمتت فرستادم.تو هم بهترین صلاحت رو به من بده.از رحمتت به من بده و منو سیراب کن.

من و برادرم رو در رحمتت داخل کن.به من و خانواده ام رحم کن.رحمت به ما نازل کن.خدا کم بده،ولی حلال بده.

میخوام برم اصفهان.اعصابم خورد شد.

صلاح کار کجا و من خراب کجا

من لیاقت ندارم کسی منو دوست داشته باشه.ادم حیوونی ام.جفتک میندازم.بدیخت زنم.چ قدر بدبخته واقعا اونی ک زن من شه.چی فکر میکنه واقعا پیش خودشش؟؟فازش چیه.؟؟من حتی لیاقت مدارم خدا هم دوستم داشته باشه.ی موجودِ گوه و کاملا بی لیاقت.بی لیاقت ب نظرم خیلی خوب منو توصیف میکنه.بی لیاقت،بی مرام،احمق،فرصت نسنج،و باز هم احمق.

حافظ ی سری شعر داره خلاصه میگه تو ب تقصیر خود افتادی از این در محروم.

بدیش اینه از این ب بعد هر چی گیرم بیاد میگم از این بهتر هم میشد.تو بی لیاقت بودی.تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنما.اون وقت چی کار کردی؟؟دو هفته دیگه تحمل میکردی خبر مرگت تموم شده بود.حالا خوبه داشتی تو ضمیرات برای خودت زمزمه ی  وَ مَن یَتَّقِ اللهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا ٭ وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِب میکردی!!

باشه،بشین تا نجات پیدا کنی خاک تو سرت.

گاهی فقط لازمه که به اندازه کافی ضعیف نباشی

دیش اینه من وسط کلی شک ام که می‌خوام برم یا نه ... ولی بدترش اینه که صدبرابرش مطمئنم نمی‌تونم بمونم.

"دیالوگ من می ترسم"

صدای رادیوی تاکسی آنقدر کم بود که چیز واضحی شنیده نمی‌شد، فقط معلوم بود که رادیو روشن است. از راننده پرسیدم: «می‌فهمین چی میگه؟» راننده گفت: «نه، نمی‌خوام هم بفهمم.» گفتم: «چرا خاموشش نمی‌کنید؟» راننده گفت: «دوست دارم یه صدایی باشه، عادت کردم. تو خونه هم همیشه رادیوم روشنه.»

پرسیدم: «خانمتون اینا اذیت نمی‌شن؟»

راننده گفت: «خانمم فوت شده، بچه‌هام هم دو تا شون خارج‌ان، یکی‌شون هم شهرستانه...»‌

‌ به راننده نگاه کردم پیر بود. گفتم: «یعنی تنها زندگی می‌کنید؟»

راننده گفت: «تنها.»‌ ‌

پرسیدم: «سخت نیست؟»

‌راننده گفت: «نه.» بعد گفت: «اصلا... فقط دلم برای اونایی که مُردن تنگ شده.» بعد لبخندی زد و پرسید: «خنده‌داره آدم تو سن و سال من دلش برای پدر و مادرش تنگ بشه؟»‌ ‌

گفتم: «نه.»‌ ‌

‌راننده گفت: «من دلم برای همه تنگ شده... پدرم، مادرم، زنم، عموهام، عمه‌ها، خاله‌ام، دایی‌هام، بچه‌هاشون...» بعد دوباره لبخند زد و گفت: «اون ور چه خبره... همه اون‌ورن.»

به پیرمرد که هنوز لبخند به لبش بود، نگاه کردم و فهمیدم چرا مادربزرگم از مرگ نمی‌ترسید.‌

"نقل قول از اقای سروش صحت"

سر شام نشسته بودیم.در مورد کارم که حسابرسیه قبلا ها توضیح داده بودم چند بار.صحبت شد که ماموریت باید برم.مادر پرسید همون شرکت لوازم خونگیه؟؟!! من با ی لحن تمسخر آمیز (از اینکه خیلی عجیبه سوالش و ده بار قبلا توضیح داده بودم) و با ی تغییر قیافه مجدد تعجب زده پرسیدم لوازم خونگیه؟؟؟با تعجب و انکار!

بی نهایت پشیمون شدم بعدش.مبادا دل مادرم رو شکونده باشم.پیش خودش خجالت کشیده باشه.

خدایا :(

سعی دارم از این به بعد فرصت های طلایی رشد رو که از دست میدم اینجا بنویسم تا بعدا ببینم و عین چی حسرت بخورم.

صبح ساعت شش تو برف کلی وایساده بودم تو برف تا تاکسی گیرم بیاد برم سر کار.نیم ساعت طول کشید تا ی ماشین برام نگه داشت و صندلی حلوش هم خالی بود، ماشین تمیزی هم بود.قبل از سوار شدن دیده بودم ی خانم - به گمانم ی دختر - زودتر از من اومده و منتظر تاکسیه.من رفتم جلوتر از اون وایسادم. چند کوچه بالاتر.زرنگی کردم مثلا. سوار ماشین شدم و از کنارش رد شدم.به محض سوار شدن به دلم افتاده بود از ماشین پیاده شم و جامو بدم بهش و از راننده بخوام اونو سوار کنه.ولی در کمال ناباوری خیره سرانه از کنارش رد شدم و گذاشتم تو سرما بمونه....فکر کن اگه جاتو می دادی بهش چقدر خوشحال میشد.

 

بزرگ نمیشی!

 

عنوان مطلب اسم ی کتابه با همین عنوان اثر اقای سعید گل محمدی.

عنوانش خیلی تکان دهنده است.

در پشت جلد کتاب میخوانیم :

شما چطور مایلید زندگی کنید؟ و چطور می‌خواهید این بازی را انجام دهید؟ آیا می‌خواهید در لیگ‌های بزرگ، یا در لیگ‌های کوچک بازی کنید. در دسته‌های اولی‌ها یا در دسته دومی‌ها؟ آیا می‌خواهید بزرگ بازی کنید یا کوچک؟ انتخاب با شماست. بیشتر مردم بازی کوچک را انتخاب می کنند. چرا؟ اول به خاطر ترس. آن‌ها شکست را با مرگ برابر می‌بینند و حتی از موفقیت بیشتر گریزانند. دوم این که آن‌ها به این خاطر که احساس خوبی ندارند بازی کوچک را انتخاب می‌کنند. آن‌ها احساس بی‌لیاقتی می‌کنند و این احساس را در خود ندارند که به اندازه کافی خوب و مهم هستند، تا تفاوتی واقعی را در زندگی مردم ایجاد کنند. زندگی شما فقط برای شما مهم نیست، بلکه دیگران نیز در آن نقش دارند. زندگی انجام ماموریتی است که به خاطر آن در این زمان و روی این کره خاکی آمده‌اید؛ وجود شما همچون افزودن قطعه‌ای به پازل به دنیا است. "