- ۱ نظر
- ۱۰ تیر ۹۲ ، ۱۳:۲۷
فقط یک با به دنیا می آیی..فقط یک بار خداوند زندگی را به تو هدیه می دهد .. اما در سرای دیگر همواره خواهی بود ..اگراین فرصت یک باره را از دست دهی...چه خواهی کرد؟
گرچه یک بار به دنیا می آیی... اما یادت باشد که هر صبح تولدی دوباره است ...تولدی از خود با خود و به دست خود
صبح زود،
همین که از خانه بیرون زد گفت:
«مسابقه می دیم!»
و قبل از اینکه نظر او را بشنود، ادامه داد:
«از الان تا شب».
چشمش به زنی که از سر کوچه می آمد افتاد؛
.....
مرد که باشی همه دنیا از تو انتظار دارند، انتظارات بجا و نابجا! اما تو مردی باید خورد شوی و شکسته شوی و تکه تکه شوی اما دم نزنی!
مرد که باشی دنیا و زمین و زمان برایت کوتاه میشوند، نیست میشوند، دیده نمیشون
نشود فاش کسی آنچه
میان من و توست
تا اشارات نظر نامه
رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش
سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و
توست
روزگاری شد و کس
مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی
نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس
نرسید
همه جا زمزمه ی عشق
نهان من و توست
گو بهار دل و جان
باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و
بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی
فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی
ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند
به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق
است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی
ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن
که به جان من و توست
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی...چه نیازی...چه غمی است...
یا نگاه تو که پر عصمت و ناز بر من افتد چه عذاب و ستمی است...
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بیتو دگر
از همه دورم و بی خویشتنم
پوپکم ...اهوکم...تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد...
چون فروغ نگهت...