بدبخت اونکه بخواد زن ما شه...چی بکشه.
اوس کریم...
- ۰ نظر
- ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۲
وقتت را با توضیح دادن هدر نده!
مردم فقط چیزی را می شنوند
که می خواهند بشنوند!
ی آدم چقدر میتونه بیشعور باشه!
چیزایی رو میفهمم که کسی دیگه بهش اصلا فکر هم نمیکنه و اون رو نمیفهمه.و این اذیتت میکنه...خیلی!نمیتونی هم بگی به کسی،همه رو قورت میدی باز،اونم با بغض....
+الان دو هفته است هوس ی ماکارونی کردم،ی نمیگمم دلم هوس کرده!هر شب باید بیایم خونه به این امید که ماکارونی داریم!
+ی شب تخیلی،بعد از ی روز کاری تخیلی با همکاران خوب(!!!!) و ی شب نشینی خوب(!!!)
+از دهه فجر و عید بدم می آد!!
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام.
رفتی و خیالت زمانی نمیکند مرا رها....
ای به دل آشنا
تا که هستم بیا
ی روز سخت کاری!خیلی سخت!!
خدایا!!چقدر حرفام رو قورت میدم...چقدر جوابا که میتونستم بدم مثل دیگران ولی همش میگم نکنه بگم و ناراحت شه و دلش بشکنه...میگم جهنم الضرر...بزار حرف بخوریم.بزار فلان جوری فکر کنن در موردم.مگه چی میشه اصن؟؟؟هان؟؟؟
اصن بدم میآد دیگه از همه شون....بعد از قضیه ای که دیشب پیش اومد دیگه دلچرکین شدم نسبت بهشون.چه وضعشه آخه نامسلمون.خدایا،به نظرت کار درستی میکنم؟؟؟کار درستی میکنم جواب نمیدم؟؟بابا به خدا جواب تا بیخ گلوم بالا می آد،ولی قورتش میدم...
خدایا،ی گلوگاه بخوام پیدا کنم اونم تویی.کاراتو راست و ریس کنم،همه چیز راست و ریس میشه...خدایا،تو دنیای گرگی داریم زندگی میکنیم.حواست بهمون باشه خراب نشیم.
خدایا چقدر دختر بودن سخته تو این مملکت.چقدر دلم واسه دخترا میسوزه.چه مردای بی وجدانی پیدا میشن.
شاید من زیادی حساسم!!
گاهی وقت ها ،
فقط گاهی وقت ها ،
دوست دارم کسی دستانم را در دستش بگیرد !
زل بزند به چشمانم و بگوید :
حق با توست....!
آه ای خلوت من، چقدر دوست دارم اینجا رو.
باز هم همان آهنگ همیشگی...
برای روز میلاد تن من
نمیخوام پیرهن شادی بپوشی....
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
وای چه روز سختی بود. اون از صبحش که دیر رسیدم سر کار و مدیر بهم گیر داد، آخه پنج شنبه و جمعه هم سر کار بودم و اصن نای سر کار رفتن رو نداشتم.ساعت هفت و نیم از سر کار رفتم انقلاب و دو تا کتاب به چه کلفتی خریدم و با کلی بدبختی آوردمش خونه. شد ساعت ده. ساعت دو هم رفتم انبارگردانی هایپر. دو و نیم رسیدم تا چهار. الانم پنج صبحه و من زیر پتو.خیلی خستم. چشممو ببندم رفتم...خدایا شکرت.
نمیدونم چرا نمازام تازگی زیاد قضا میشه!!
نمیدونم چرا هر کی رو میبینم دور و برم یا ازدواج نکرده یا طلاق گرفته!!
دلم واسه دخترا میسوزه.
خدایا هم روی پسرا هم روی دخترا ی بخت خوب باز کن.