ی روز پاییزی
ی روز دیگه در مرخصی اجباری...
خوب بود امروز.البته باز شب حالم گرفته شد.
صبحش رفتیم بیرون با مادر خرید کردیم.(خدایا شکرت،منو کمک خرج خانواده کن.)
بعدش رفتیم دانشگاه الکی الکی کلی هم پول ماشین دادیم فقط تا بریم باباجانی رو ببینیم.راستش ه این کارشماسیه اگه قول نداده بودم نمیرفتم اصن.
بعدش هم اومدیم و رفتیم باشگاه.چقدر خوبه باشگاه.میزون تر شه هیکلم هر چی زودتر.فقط خدا کنه دیگه زخم زبون و تیکه نندازم.
فردا هم باید دانشگاه باید برم.حوصله ندارم اصن.پایان نامه هم نمیدونم چطوریه.این بنده خدا هم نمیگه به ما چیزی.گفتم بنده خدا،فردا پیش حانم سالاریه هم میخوام برم.خدا کنه باشه ی درد و دل باهاش کنم.راهنماییم کنه.خسته شدم دیگه
فهمیدم دردم امید داشتن.این امید رو باید از بین ببری.فکر میکنم علاجش پاک کردن تلگرامه.منتها پاک کردن تلگرام هم به معنای اینه که دیگه کلا تموم شه.نه بشه شعری فرستاد،نه آهنگی،نه چیزی....ینی رسما میشه ی غریبه غریبه غریبه...من الان امید دارم.امید دارم مثلا فلان اهنگ رو بفرستم،فلان متن رو بفرستم.شیطونه میگه یهو همه رو بفرستم و خداحافظ.
میترسم اون زودتر اقدام کنه به پاک کردن.همونطوری که از گروه لیو داد ی دفعه.
الان اینقدر دورش شلوغه،اینقدر سرش شولغه که اصن ما رو ادمم حساب نمیکنه.به زور جواب میده.بله.چون از جای دیگه گرم داره میشه.الانم گفت درگیره پایان نامه است دیگه هیچی.
عزیزم این توقع داره اذیتت میکنه.تو الان توقع داری عین خودت بیاد هر چیز جدیدی دستش میرسه رو بگه.بگه بچه رادفر به دنیا اومد یا نه،بگه چه خبر بوده اونور،بگه چه شرکتیه،بگه پایان نامه اش موضوعش چیه.اونم نمیگه.چرا؟چون اصن مهم نیستی براش.همنی اذیتت میکنه.
اقا جان ناموسا امید نداشته باش.بکش کنار از سر راش.خودش پشیمون میشه ی روز...
- ۹۴/۰۷/۱۹