ی روز سخت
يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۵:۱۰ ق.ظ
وای چه روز سختی بود. اون از صبحش که دیر رسیدم سر کار و مدیر بهم گیر داد، آخه پنج شنبه و جمعه هم سر کار بودم و اصن نای سر کار رفتن رو نداشتم.ساعت هفت و نیم از سر کار رفتم انقلاب و دو تا کتاب به چه کلفتی خریدم و با کلی بدبختی آوردمش خونه. شد ساعت ده. ساعت دو هم رفتم انبارگردانی هایپر. دو و نیم رسیدم تا چهار. الانم پنج صبحه و من زیر پتو.خیلی خستم. چشممو ببندم رفتم...خدایا شکرت.
- ۹۳/۰۹/۳۰