تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی...چه نیازی...چه غمی است...
یا نگاه تو که پر عصمت و ناز بر من افتد چه عذاب و ستمی است...
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بیتو دگر
از همه دورم و بی خویشتنم
پوپکم ...اهوکم...تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد...
چون فروغ نگهت...
- ۱ نظر
- ۲۷ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۳۳