لعنت به این سئو

فارغ از استیل و کلمات کلیدی

لعنت به این سئو

فارغ از استیل و کلمات کلیدی

لعنت به این سئو

خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم . از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
از پشت پنجره ی اتاق
از پشت پرده خاطرات غمزده
یاد تو
چه دلنشین و خنک
این جان خسته را نوازش می دهد
باد می آید و انگار تویی می گذری

پیام های کوتاه

یاران عزیز آن طرف بیشترند

سه شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۰۰ ب.ظ

صدای رادیوی تاکسی آنقدر کم بود که چیز واضحی شنیده نمی‌شد، فقط معلوم بود که رادیو روشن است. از راننده پرسیدم: «می‌فهمین چی میگه؟» راننده گفت: «نه، نمی‌خوام هم بفهمم.» گفتم: «چرا خاموشش نمی‌کنید؟» راننده گفت: «دوست دارم یه صدایی باشه، عادت کردم. تو خونه هم همیشه رادیوم روشنه.»

پرسیدم: «خانمتون اینا اذیت نمی‌شن؟»

راننده گفت: «خانمم فوت شده، بچه‌هام هم دو تا شون خارج‌ان، یکی‌شون هم شهرستانه...»‌

‌ به راننده نگاه کردم پیر بود. گفتم: «یعنی تنها زندگی می‌کنید؟»

راننده گفت: «تنها.»‌ ‌

پرسیدم: «سخت نیست؟»

‌راننده گفت: «نه.» بعد گفت: «اصلا... فقط دلم برای اونایی که مُردن تنگ شده.» بعد لبخندی زد و پرسید: «خنده‌داره آدم تو سن و سال من دلش برای پدر و مادرش تنگ بشه؟»‌ ‌

گفتم: «نه.»‌ ‌

‌راننده گفت: «من دلم برای همه تنگ شده... پدرم، مادرم، زنم، عموهام، عمه‌ها، خاله‌ام، دایی‌هام، بچه‌هاشون...» بعد دوباره لبخند زد و گفت: «اون ور چه خبره... همه اون‌ورن.»

به پیرمرد که هنوز لبخند به لبش بود، نگاه کردم و فهمیدم چرا مادربزرگم از مرگ نمی‌ترسید.‌

"نقل قول از اقای سروش صحت"

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی